آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

انتخاب اسم

عزیزم م بالاخره اسم شما رو انتخاب کردیم بابایی خیلی تو انتخاب اسم شما وسواس به خرج داد میخواست اسمی باشه که ایرانی باشه ، اصیل باشه ، با کلمه آ شروع بشه ، و کوتاه باشه چون میگه فامیلیمون دو سیلابه بهتره که اسم شما تک سیلاب و کوتاه باشه تا قشنگ تر باشه ما اسم آرش رو برات انتخاب کردیم آرَش یک نام پسرانه ایرانی به معنی آذرخش است و در حقیقت مخفف آذرخش است .آرش همان آرش کمانگیر نامدار است که با پرتاب تیر به منظور رفع اختلاف میان ایران و توران و تعیین مرز ایران جان خود را بر سر این کار نهاد و روح او با پرتاب تیر با تیر به پرواز درآمد و در راه میهن جان بر کف نهاد .   امیدوارم که این اسم برازنده شما باشه و در تمام مراحل زندگی نا...
21 آذر 1389

بازم یه اتفاق ناگوار

امروز یعنی 13 آذر با مامانیت رفته بودیم مطب دکتر برای ویزیت ، وقتی دکتر فشارم رو گرفت 16 بود بهم گفت یکم صبر کن دوباره بیا دوباره هم 16 بود صدای قلب شما رو شنید دید انقباض دارم گفت که باید برم بیمارستان و بستری بشم ، عزیز اون روز اردبیل بود خاله لیلا هم کیش بود مامانی هم که گفت پاهاش درد میکنه عمه زاهده هم یکم سرما خورده بود ، عمه زهره گفت که بیام منم گفتم نه، خاله سمیه دوست مامانی وقتی که شنید خیلی نگران شد ولی چون رها جون اونموقع کوچولو بود و شیر میخورد نمی تونست با مامانی بیاد خلاصه خودم تنهایی رفتم بیمارستان، وقتی منو دیدن جا خوردن گفتن خودت تنها اومدی گفتم آره شوکه شده بودن ، اونموقع نمی دونستم چرا ولی بعدا فهمیدم که این اتفاق خیلی خط...
13 آذر 1389

رفتن تهران

پسر گلم ، عزیز دلم ، بابا امیر اصلا دوست نداشت که پسملی مشهد به دنیا بیاد به همین خاطر روز 12 آبان ماه به همراه بابایی اومدیم تهران بابایی به خاطر اینکه مامانی و پسملی اذیت نشن پرواز فرست کلس گرفته بود اتفاقا اون روز هوا خیلی سرد شده بود و پرواز ما هم 11:20 شب بود که ساعت 12 انجام شد و ما هم ساعت 2 رسیدیم تهران خیلی نگران بودیم ولی خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت و اصلا اذیت نشدیم اون روز که ما رسیدیم فرداش یعنی 13 آبان عزیز و آقاجون همرا با خاله عزیزه و مامانی و بابا عباس رفتن کربلا و کلی هم سوغاتی برای شما آوردن روز 16 آبان بابایی برگشت مشهد خیلی روز سختی بود ، درسته مامانی قبلا خیلی تنهایی اومده بود تهران و برگشته بود و...
12 آبان 1389

هفت ماهگی عزیز دلم که خیلی با نمک شده

آرشی مامان ،شما اول هفت ماهگی واکسن زدی ، بخاطر واکسنت عزیز و خاله حمیده و عرفان جون و عاطفه جون اومدن خونه ما ، آخه شما خیلی بد واکسنی و خیلی تب میکنی و پاهات هم خیلی درد میکرد اصلا نمی تونستی تکونش بدی ، با خاله حمیده شب بهت قطره استامینوفن دادیم الهی بگردم اینقدر از مزه قطره بدت میومد که همه رو با شیری که خورده بودی برگردوندی ، خیلی اذیت شدی فدات شم عزیز دلم شما هفت ماهگی به سرعت سینه خیز میری و هر جا که فکرشو نمی کنیم هم میری ، ماشاالله خیلی شیطون شدی گلم ، دنده عقب هم خیلی حرفه ای میری ، و بدون تکیه گاه میتونی بشینی یاد گرفتی که روی شکم خوابیده هستی شیر بخوری کلمه های مم و با رو هم میگی ، وقتی شیر میخوای میگی مم خیلی ناز میگی عزیز...
9 مرداد 1389

اولین تکون نی نی

روز 29 تیر ماه بود که با خاله لیلا و خاله آرزو و بابایی رفتیم حرم ، مامانی چون نباید زیاد راه میرفت بابا امیر براش ویلچر گرفت و رفتیم زیارت امام رضا ، تو صحن نشسته بودیم داشتیم زیارت نامه میخوندیم که مامانی اولین تکون شما رو حس کرد برای من خیلی لحظه قشنگی بود برای اولین بار وجود تو رو تو دلم حس میکردم ، قبلش همش دوست داشتم برم سونو تا ببینمت ولی حالا خودم دیگه میتونستم حست کنم بهترین حسی بود که تجربه کردم از امام رضا خواستیم که یه نی نی سالم و صالح و خوشگل خدا بهمون بده و عاقبت بخیریتو بشی
29 تير 1389

سونوی NT

 12 تیر ماه رفتیم برای سونوی NT و آزمایش غربالگری این اولین باری بود که بابایی نی نی کوچولومونو از نزدیک دیدش، تو این سونو دست و پاهای کوچولوت معلوم بود وایی وقتی دکتر نشون میداد بهمون کلی ذوق کرده بودیم ولی چون مامانی یکم نگران شما بود و استرس داشت تحرک شما هم کم شده بود ، مامانی ایقدر استرس داشت که دهنش تبخال شده بود ، نگران سلامتت بودیم عزیزم که خدا رو شکر خدا به ما یه نی نی سالم داده بود ، تا دکتر اومد جنسیتت رو بهمون بگه پاهات رو جمع کردی و نگذاشتی که بدونیم نی نیمون دخمل یا پسمل سونوی تعیین جنسیت نی نی   در روز یکشنبه 27 تیر ماه  خاله لیلا اومد خونه ما ، که کمک مامانی کنه چون مامانی همچنان باید استراحت میکرد...
12 تير 1389

شش ماهگی آرشی

عزیزم شما تو شش ماهگی دیگه راحت قل میخوری و سر و صداهایی میکنی ، خونه رو میزاری رو سرت ،قبل از اینگه بابا امیر بره سرکار هم از خواب مبدار میشی، هر کاری هم که میکنم یکم بیشتر بخوابی فایده ای نداره ظاهرا شما همه چیزت به بابایی رفته اینم روی همش ، تو این ما برای دایی سعید رفتیم خاستگاری زن دایی بهناز ، مامانی شما پسر خوبی بودی و یکم بیدار بودی بعدش خوابیدی و مامانی هم راحت بود، خاله لیلا هم با اون شکم قلمبش اومده بود ، انشاالله چند وقت دیگه دخملی خاله هم دنیا میاد     اینم عکس لباسی که خاله منیر برام گرفته اینجا هم خیلی لثه هام میخواره آخه میخوام دندون در بیارم ببینید اگه دخمل میشدم هم دل همه رو میبردم ...
10 تير 1389

شش ماهگی آرشی و حمام رفتن

مامانی عاشق حمام رفتی ، وقتی میبریمت حمام دو ساعت هم حمام باشیم صدات در نمیاد ولی وقتی میخوایم سرت رو بشوریم خیلی جیغ و داد میکنی ، وقتی میخوایم ببریمت حمام اول بابایی میره و حمام رو داغ میکنه بعد مامانی می بردت داخل حمام و یا برعکس ، بعد مامانی و بابایی به کمک هم آرشی رو میشوریم و بعد میارمت برون و لباس تنت میکنم ، تا از حمام هم میایم بیرون زودی باید شیر بخوری و اینقدر هم که خسته شدی میخوابی اینم چند تا عکس از حمام کردن آرشی         ...
2 تير 1389

اولین عکس از نی نیمون

دکتر گفت دو هفته بعد دوباره برم برای سونوگرافی و تو این دو هفته استراحت مطلق مطلق ، بیچاره بابایی خیلی اذیت شد ، آخه ما تو مشهد کسی رو نداشتیم و همه مسئولیت های مامانی به دوش بابایی افتاده بود ، صبح برام صبحانه حاضر میکرد میرفت کارخونه و وقتی بر میگشت ناهار میخرید و میاورد ، دو هفته به سختی گذشت و ما رفتیم دکتر ، وقتی نوبت من شد و رفتم سونو دکتر گفت ظاهرا برای جنینتون مشکلی پیش اومد ، نمی تونست ببینتت، گفت که مثانه رو خالی کنم و دوباره برم سونو ، نمی دونی دوباره چه استرسی به من و بابایی وارد شد ، دوباره که رفتم گفت که همه چی خوبه و اولین عکس از شما رو بهمون داد ، و بازم صدای قلب نازنینت رو شنیدم که کلی برامون قوت قلب بود و همه سختی ها یادم...
19 خرداد 1389

شش ماهگی آرشی و دوستای نی نی سایتی

عزیزم خاله مژگان و کیانا جون رو برای اولین بار 18 خرداد دیدیم و دوستای خوبی برای هم شدیم ، شما دوتا هم تا یکیتون میخوابه اون یکی با سر و صداهاش بیدارش میکنه ، مخصوصا شما آقا که همش میری بالای منبر و میخوای همش حرف بزنی   عزیزم رفته بودیم تهران خاله سحر اومد خونه عزیز و همدیگه رو دیدیم، اینم یه عکس از بهار جون و آرشی ...
18 خرداد 1389